بهترین کتاب های قهرمان محور در مورد عید غدیر
امسال برای آن لحظه شیرین گفتن «الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین»، یک انتخاب سرزنده و شاد برایتان داریم. وقتی حرف از بزرگترین عید ما مسلمانها یعنی عید غدیر است، حتی قهرمان کتابها هم به زبان میآیند و دلشان میخواهد از جلد کتاب بیرون بیایند و اندازه دوخط هم که شده توی شادی ما شریک شوند. این قهرمانها خیلی هم معمولی نیستند…
ما در این مقاله، پای چند قهرمان و شخصیت خوب را به جمعمان بازکردهایم که چند وقتی عطر عبای مولا علی علیه السلام را استشمام کردهاند و کلی خاطره دارند برای گفتن؛ خاطرههایی که گاهی توی دل تاریخ ورق میخورد و گاهی پای مخاطبش را به جنگ و جدالهای عجیبی میکشد. حتی فکرش را هم نکنید که همه این شخصیتها خیلی خوب و اهل دینند؛ بعضیهایشان حتی دستپرورده ابلیس و بعضیهایشان حتی آدم نیستند! خلاصه جمع خوبان، جمع است و این مقاله قرار است یک تبریک عید شیرین و متفاوت باشد. با ما همراه باشید و خیالتان جمع باشد که بچه ها با این کتاب داستان ها، غدیر و امام علی علیه السلام را از نو می شناسند.
قهرمان های مهرستان، عید غدیر را به بچه ها تبریک می گویند!
«چشم عسلی، وارد میشود…»
قرار نبود اولین حرفها از زبان من باشد ولی وقتی یال و کوپالم را نشان بقیه دادم، همه شخصیتها با یک اخم ریز عقب رفتند و خلاصه پهلوان چشم عسلی که بنده باشم، رسیدم خدمتتان!
راستش از وقتی پدر و مادرم را از دست دادم، دنیا جور دیگری شده بود. بوی انتقام میداد. اما دلم میخواست قبل از اینکه بروم و پنجه روی گلوی نامردان بگذارم، آنقدر پهلوان و قوی شوم که کسی به گرد پایم نرسد. این شد که سر از خانه جهانپهلوان درآوردم. اما جهانپهلوان از جای عجیبی حرف زد که خیلی هم اسمش شبیه خوراکی بود. وقتی گفت بروم کوفه و رسم جوانمردی را از شیر خدا یاد بگیرم، دلم میخواست یک مقداری از کوفه را بخورم. باورکنید راست میگویم. اما خوردم به پست یک نگهبان و… و کل زندگی من خلاصه شد توی همان اوقاتی که منتظر بودم تا شیر خدا را ببینم.
خودمانیم ها! شما آدمها خیلی خوش به حالتان است. پهلوانی به این شجاعت و بزرگی روی زمین دارید که سالی یکبار هم عید غدیر، بهترین عیدیها را از دست مهربانش میگیرید. من خیلی بلد نیستم خوب حرف بزنم اما به رسم شیر بودن و چشم عسلی بودن، اول من آمدم جلو…
اگر دلتان خواست قصه مرا بخوانید، یادتان باشد بچه های 9 تا 12 ساله بیشتر با من احساس راحتی میکنند و خیلی زود توی دل ماجراهای من، با شیر خدا هم آشنا میشوند. اصلا راستش، خودم هم دلم میخواست کل کتاب به اسم «شیرخدا» باشد، ولی خب چه کنیم که نویسنده گفته اگر غیر مستقیم به شما آدمها بگوید، بیشتر خوشتان میآید.
«الو الو از مدینه، صدا میرسد؟»
ما یک محله بزرگ داریم. تازگیها همه توی محله دارند اسباب و اثاث سفر بار شتر و قاطرهایشان میکنند. حتما شما خیلی خوب میدانید ما کجا میرویم. ما داریم به حجه الوداع میرویم. البته نه یک رفتن معمولی ها! ما یک محله بچه و آدم بزرگ و عاشقان رسول خداییم که یک چشممان اشک شور است یک چشممان اشک شوق. اینکه با رسول خدا به سفر حج برویم با این دعوتی که پیامبر ما از ماهها قبل انجام داده خیلی اتفاق بزرگی است. توی این سفر که معروف است به «سفری که پرماجرا شد» حنیف و شاخ طلا، هانی و سامر، حتی دخترها هم میآیند. از شاخ طلا نترسید. اسمش غلطانداز است ولی خودش یک بچه بزغاله بازیگوش است که تازه شاخ هم ندارد. اما شانسش گفته. قرار است توی دل «سفری که پرماجرا شد» حسابی بزرگ شود و بهترین اتفاق دنیا را از نزدیک ببیند.
حالا که سفر تمام شده و کتاب هم از تنور چاپخانه به دستتان رسیده، دیگر همه شما با برکه غدیر و ماجرایش آشنایید. اما خیلی چیزها هست که بچههایتان نمیدانند. بله خب این زندگی امروزی جا نمیگذارد برای زدن حرفهای مذهبی و معنوی. اما «سفری که پر ماجرا شد» در واقع یک عالمه حرفهای گفتنی است که لا به لای ماجراهای سفر قرار است بشنوید.
راستی صدا هنوز هم خوب میرسد؟ اگر صدا میرسد کتاب را دست بچه های 9 تا 12 ساله بدهید و مراقب باشید کتاب را قورت ندهند. بس که این بچههای قافله خوشمزگی میکنند میترسیم ماجرا به آخر نرسیده کتاب کن فیکون شود!
«من دوست عباسم!»
وقتی قرار شد هر کس از زندگیاش بگوید، من خودم یواش خاطرههای قبل از کوفه را بریدم و به نویسنده گفتم از اینجا به بعدش را بگوید. از همانجایی که چشم من افتاد به دارالاماره و توی میدان شهر کوفه، امیرالمومنین را دیدم که بین مردم قضاوت میکردند. راستش حتی برای کاروان ما هم تصمیمی گرفتند و هنوز خیلی از رفتنمان به کوفه نگذشته بود که تکلیف راهزنها مشخص شد. ای بابا من که خودم قضیه راهزنها را لو دادم. پس بگذارید برگردم اول ماجرا!
من میثم هستم. اهل بصره، وقتی جنگ جمل در گرفت و عمویونس شهید شد، شنیدیم که مولا به کوفه هجرت کردهاند وما هم بار شترهایمان را بستیم و… این راهزن های از خدا بی خبر که آمدند من کجا بودم؟ پشت بوته بزرگی از خار قایم شده بودم و داشتم به وصیت عمویونس فکر میکردم و عرق از پیشانیام چکه میکرد روی خاک صحرا ولی خدا خوابهای خوبی برایم دیده بود…
همین که پایم به کوفه رسید، با ابراهیم بن مالک و یحیی دوست شدم. اصلا من آنقدر ماجرا دارم که اگر تا صبح هم بگویم تمام نمیشود. «میثم و شهر ترس های ممنوعه» کمی قصه من است و بیشترش قصه مولا علی. ما وقتی به کوفه رسیدیم که معاویه داشت فکر جنگ صفین را میکرد. حالا که عید غدیر شده، من دلم میخواست یک تبریک جانانه بگویم ولی دیدم اگر ماجرایم را بشنوید خودتان میفهمید چقدر مهم است که از تاریخ حکومت امام علی باخبر باشید. این معاویه مکار از همین غفلت مردم بود که سوار ارابه حکومت شد…
سرتان را درد نیاورم، حرفهایم باشد توی کتاب که قرار است با هم دیدن عباس بن علی برویم و بعد هم سر از تپه های بلندی دربیاوریم که یک جنگ بزرگ آنورترشان دارد اتفاق میافتد.
من با هم سن وسالهای خودم خیلی زود دوست میشوم، پس لطفا «میثم و شهر ترس های ممنوعه» را برای 9 تا 12 سالههایتان بخرید که رفیق شویم. من خودم خوب فهمیدهام که رفیق خوب، آدم را خیلی میسازد.
«خوش به حال شما شیعه ها»
از وقتی شنیدهام عید غدیر است، دل توی دلم نیست با شما حرف بزنم، آخر شما مسلمانها فکر میکنید فقط خودتان عاشق مولا علی هستید و همه ما یهودیها را مثل مرحب میبینید. راستی مرحب را میشناسید؟! مرحب جنگاور یگانه قوم من بود که وقتی امیرالمومنین علی علیه السلام به در قلعه خیبر رسید، مقابلش ایستاد و فریاد زد: من مرحبم! ولی خبر نداشت روبروی فرشته مرگش ایستاده. وقتی با ضربت امیرالمومنین غزل رفتن را زمزمه کرد، دیگر همه چیز تمام شده بود. ولی بعد از سالها هنوز هم در قوم من آدمهای زیادی بودند که باورشان نمیشد چطور یک نفر میتواند در قلعه ای را از جا بکند که 70 نفر آدم میخواست برای تکان دادنش…
داشتم میگفتم به بهانه عید غدیر، قرار شد من از راز خودم و پدربزرگ برایتان بگویم. رازی که در «آسنا و راز کنیسه» نوشتهایم و دلمان میخواهد امسال که انتشارات مهرستان اجازه داده همه شخصیتهایش حرف بزنند، از ماجرایمان بگوییم.
وقتی یهودی باشید، همیشه محکوم به نژادپرستی و تعصب هستید. اما پدربزرگ مثل بقیه یهودیها نبود. او دلش پیش علی (ع) بود و «راز کنیسه» را به من داد تا به پیشوای مسلمانان برسانم. هربار که نفس میکشیدم، چشمها و گلو و قلبم میسوخت. درست در همان زمان پدربزرگ توی قلعه شمعون، داشت برای فرار از مهلکهای که بزرگان یهود برپا کرده بودند فکری میکرد تا خودش را به من برساند و مطمئن شود نامهاش را به دست امیرالمومنین میرسانم. آنقدر سفر من پر از تب و تاب است که دلم نمیآید اینجا معطلتان کنم.
«آسنا و راز کنیسه» به درد دنیا و آخرت مسلمانها میخورد. ولی حواستان باشد برای بچه های بالای 15 سال نوشته شده. شاید دیگر وقتش رسیده بچهها بفهمند توی دنیا اقوام زیادی بودند که از اول تاریخ چشم نداشتند شکوه مسلمانان را ببینند و میخواستند همیشه برترین بمانند. البته خیالتان راحت آنقدر خوب ماجرا را پیچ در پیچ گفتهایم که بچهها اصلا خسته نمیشوند!
«به به، عجب بوی خوبی! شما هم بچه شیعه اید؟»
من فرشته کار و بارم! قرار بود خود فرشتهها بیایند اینجا و از رفتنشان پیش مولا علی حرف بزنند اما راستش ما فرشتهها همیشه سرمان شلوغ است. فرشته باد همیشه کار دارد و اگر نیاید برای شما آدمها ابر جابجا کند و دور سر کوه ها هوا بگرداند، خیلی بهتان سخت میگذرد. فرشته دردانه هم باید ماموریتهایش را خوب انجام بدهد که دردانه بماند و من شکایتش را پیش خدا نبرم. تازه فرشته مرمری داشت یادم میرفت که مراقب بچههاست.
اما خب این فرشتههایی که برایتان گفتم خیلی خوشبخت بودند چون توی دل «کوهی که خنده رو بود» خدا خیلی دوستشان داشت و ماموریتهای معطری بهشان داد که رفتند پیش امام اول شیعیان و او را شناختند. نه فقط اینکه بشناسند، بلکه خاطرهشان را روی بال های رنگی رنگی شان نشاندند و آوردند برای بچههای شما.
البته راستش من هم خیلی خوشبختم که کار و بارهای آدمهای خوب خدا را تقسیم میکنم. وقتی داشتم ماموریتهای امام علی علیه السلام را بین فرشتهها تقسیم میکردم یک اشک گردالی از چشمم افتاد پایین. از خوشحالی بود. دلم میخواست به فرشتهها بگویم این آدم مهربانی که پیشش میروند امام اول شیعیان و همان مردی است که رسول خدا دربارهاش گفته بود: «علی با حق است و حق با علی!» و دستهایش را تا خود آسمان بالا برده بود. روز غدیر را میگویم.
ما توی «کوهی که خنده رو بود» بالمان نرسید که به برکه غدیر برسیم و از آن لحظه پر از نور برایتان بگوییم اما سه تا قصه خوب برای بچه های 6 تا 9 ساله شما لای زرورق بهشتی دستچین کردهایم تا وقتی میخندند جای همه دندانهای شیری افتادهشان معلوم شود!
«سرگذشت یک دیو»
من 250 سال پیش در هلاس به دنیا آمدم. مادرم صرفا دیو نبود. او برای به دستآوردن تکتک صفات دیوی تلاش کرده بود و به همین ترتیب آنها را به من هم آموخت. وقتی به دنیا آمدم نوک شاخم تراش تیز و بلندی داشت که کل قبیله دیویمان را به وجد آورده بود. همه میگفتند آینده درخشانی برای دیوی با چنین شاخی وجود دارد. برای ثابت شدن این نظریه 250 سال صبر کردم. صبحی که ابلیس به هلاس آمد؛ زمین زیرپای دیوها میلرزید. کسی که توسط ابلیس انتخاب میشد؛ به بالاترین درجه از افتخار میرسید. ابلیس با آن چشمهای سرخش به لشکر دیوها نگاه کرد و گفت: بچه دیو میخوام!
همه کنار رفتند و فقط ما بچهها ماندیم. او تکتک ما را نگاه کرد تا ببیند کداممان گزینه بهتری هستیم. هنوز هم با یادآوری لحظهای که انگشت سیاه ابلیس به سمت من دراز شد؛ گوشهای درازم تکان میخورند.
من همان روز با مادرم که شادترین دیو دنیا بود خداحافظی کردم و با ابلیس راهی ماموریت بزرگی شدم. ماموریتی که برای انجامش باید دو مرد را به خوبی میشناختم. مردی به نام محمد صلوات الله علیه و دیگری به نام علی ابن ابیطالب علیه السلام. من با ابلیس به جایجای زمین رفتم تا در هر کجا شرحی از رشادتهای علی را بشنوم. به راستی که او از هر انسانی بزرگتر بود و این ماموریت مرا به سختترین کار دنیا تبدیل کرده بود.
بین این دو مرد پیوندی محکم بود که تمام لشگر ابلیس در سست کردن آن ذرهای موفق نبودند. خصوصا روز غدیر که هنوز خاطرهاش، چشمهای سرخ ابلیس را مثل جگر و حتی سیاه میکند. داستان تلاشهای من و ابلیس را مردی به نام سعید تشکری در کتاب «والفور؛ دسیسهگری از هلاس» آورده است. کتاب زندگی من برای رده سنی بالای 15 سال مناسب است.
«آدم باشم؟ نه هرگز!»
برای آدمها شتر تنها یک حیوان سختجان است. گاهی بار ببرد و بیاورد و بعدش ساعتها در بیابان کار کند. اما برای خوده شترها ماجرا فرق دارد. ما هم مثل آدمها علاقهمند میشویم. خاطره میسازیم و برای خودمان اسم انتخاب میکنیم. نویسندهای به اسم خانم زهرا موسوی ما را خوب درک کرده. او توانست یکی از شترهای خوشبخت دنیا که من هستم را بشناسد. او فهمید من از بچگی به جهانگردی علاقه داشتم. خدا هم قربانش شوم مرا برد به سفری که قصهاش توی تاریخ ماندگار شد.
کدام جهانگرد وقتی پستانک در دهان داشته؛ گشتن جهان را شروع کرده؟ آفرین. من!
در همان سن قهرمان دو و میدانی بچه شترها بودم. صاحبم سربلند بود پیش کل شهر.گفتم شهر، یاد مرد مهربان افتادم. او را همه میشناسند. منم از خوششانسیام بود که با او همسایه بودم. حتی در جشن جانشینیاش هم بودم. نقاشی آن روز را برایم کشیدهاند. به هر حال آن زمان دوربین نداشتیم مثل حالا. من با چشمهای خودم دیدم که پیامبر دستهای مرد مهربان را گرفت بالا. قرار شد بعد از پیامبر او به مردم خوبزندگیکردن را یاد بدهد. همانطور که به من و صاحبم یاد داده بود.
این طوری نمیشود. کتاب «بچهای که نمیخواست آدم باشد» را بخرید. آنجا همه چیز را درباره من و مرد مهربان گفتهام. کتاب زندگی من برای رده سنی 6 تا 9 سال مناسب است.
«یک ماجراجویی متفاوت»
من رئیسم. رئیس گروه خودم و دوستانم. زیاد پیش میآید که ما با بچههای چندتا کوچه آن طرفتر درگیر شویم. نه اینکه ما دعوایی باشیم. آنها حد خودشان را نمیدانند. ما هم دوست نداریم زیر بار حرف زور باشیم. مثلا دوست داریم مثل آدمهای شجاع چیزهای جدید را تجربه کنیم. تجربهای مثل آن روز که برای اولین بار امام علی علیه السلام را دیدم. از پدربزرگم درباره او زیاد شنیده بودم اما آن روز پر آشوب که تمام شهر بهم ریخته بود؛ دیدم او از تعریفها هم شجاعتر و مهربانتر است. او حتی در رئیسبودن عالی بود. جوری که دلم خواست مثل او باشم.
همان روزی که رفتیم داخل قصر خلیفه را میگویم دیگر. البته نه اینکه آن روز ما را خلیفه دعوت کرده باشد! قایمکی رفتیم آنجا تا چیزهای جدیدی ببینیم. من و دوستانم تمام ماجرای آن روز را در کتابمان نوشتهایم. از سلاحهایی که داشتیم تا خانه امام علی و قولی که از من و دوستانم گرفت.
البته ما سواد درست و حسابی نداریم. خانم بنفشه رسولیان برایمان تمام ماجرا را نوشته. او میگفت نوجوانهای امروزی یک سری کتابها مثل کتاب کمیک استریپ را دوست دارند. زمان ما از این سوسول بازیها مد نبود. دستمان توی کوره آهنگری بود ولی چون نوجوانها را دوست داشتیم؛ گفتیم با همان سبک کمیک کتاب را درست کنند تا به قول خودشان حالش را ببرند!
کتاب «مهراس ماجراجویی در قصر» ما برای رده سنی 9 تا 12 سال مناسب است.
«نبرد چند صد ساله»
من رایانم. پسری که از اول میدانست خیلی از رازهای مهم زندگیاش را هنوز نفهمیده. من فکر میکردم سختترین کارم در زندگی، نگهبانی و مراقبت از لوح سلیمان باشد ولی یک شب که با جاروی دسته بلندم تمرین میکردم؛ یک سری چیزها کاملا بیصدا در اطرافم تغییر کرد و شروع ماجراهای جدیدی شد.
چند موجود نامرئی با جادو و طلسم وارد معبدی شدند که من نگهبان آن بودم. من تنها بوی گند آنها را حس کردم. پیش از آنکه بفهمم چه اتفاقی افتاده؛ بیهوش شدم.
وقتی به هوش آمدم متهم ردیف اول شهر بودم. نگهبان معبد بودم و لوح سلیمان را در حضور من دزدیده بودند. از طرفی میگفتند جان من و پدرم هم در خطر است. باید لوح را پس میگرفتم و به معبد برمیگرداندم.
ولی مگر میشود آدم با کسانی که نمیبیند بجنگد؟ از کجا پیدایشان کنم؟ من فقط یک پیرزن را میشناختم که او هم دیو نبود. یک آدم واقعی بود. اما توانسته بود جان فرزند در حال مرگ یک دیو را نجات دهد. شاید او راهی برای ورود به دنیای آنها داشت…
من در آن زمان فکر میکردم؛ تنها باید دیوهای جادوگر را پیدا کنم اما سفر من آدمهای خوب زیادی را نشانم داد. کسانی مثل امیرالمومنین که در روز غدیر و در یکی از صحنههای نبردش او را دیدم. این مرد باعث شد من تصمیمات بزرگی بگیرم. تصمیمهایی که سرنوشت مرا تغییر دادند.
خانم نسترن فتحی با جزئیات از نبرد من در هزارتوی تاریکی داستانی نوشته که انتشارات مهرستان آن را چاپ کرده است و اسمش را «نبرد با جادوی تاریکی» گذاشتهاند.
کتاب زندگی من برای رده سنی 9 تا 12 سال مناسب است.
«دلتنگ آزادی»
من روزبه هستم. 13سالهام و برادری به نام سام دارم که 8 سال دارد. همه چیز زندگی ما خوب بود تا اینکه یک روز با پدرم برای تجارت راهی سفر شدیم. سفری که مسیر زندگی همه ما را تغییر داد.
من از پسری که برای تجارت سفر کرده بود؛ تبدیل شدم به بردهای که فروخته شد و باید کارهای سخت میکرد و اگر میل اربابش میکشید، کتک هم میخورد. تعریفکردن بعضی چیزها سخت است ولی مسئلههایی وجود دارند که آن سختی را گفتنی میکنند. مثل لحظهای که من به دست مردی از دوستان پیامبر اسلام و امام اولشان…
نه. نمیگویم چه شد. دوست دارم تمام ماجرا بشنوید تا احساس مرا بهتر درک کنید.
تنها میگویم آشنایی با آنها و دیدن جشن روز غدیر آن هم بعد از حج، بهترین بخش از این سفر پرماجرای من بود. زندگی پراتفاق مرا خانم عطیه سادات صالحیان نوشته و برایش اسم «در اسارت نفرت» را انتخاب کرده.
کتاب زندگی من برای رده سنی 12 تا 15 سال مناسب است.
10 قهرمانی که بچه ها دوستشان دارند
در این نوشتار، از 10 قهرمان نوشتیم، از قهرمانهایی که داستان زندگیشان، برای بچهها جذاب است، داستانهایی در دل تاریخ که در نهایت به امام علی و روز غدیر ختم میشوند. دیگر منتظر چه هستید؟ چه چیزی از این بهتر برای سرگرمی بچهها و آشنایی آنها با عید غدیر و امام علی علیه السلام این قهرمانها دستمایه کلی حرف و گفتگو و فعالیت بعد از خواندن کتاب هستند. پس تا دیر نشده دست بجنبانید.