تو از اول همین جوری بودی: یهدنده و نقنقو! _ آره، تو راست میگی! اگه من نبودم، کی زن تویِ بیعرضه میشد؟ _ ببین، داری بیش از حد زبوندرازی میکنی ها! ببر تا نبریدم زبونت رو! از ازدواجشان چیزی نگذشته بود که داشتند پلههای دادگاه خانواده را میشمردند. هیچ مشکلی نداشتند؛ اما کمصبر بودند. به هم فرصت اشتباه نمیدادند. با کوچکترین اشتباه یا خطایی، سر هم داد میزدند و به هم ناسزا میگفتند. در این مدت، یک روز و شب خوش برای هم نگذاشتند. تمام زندگیشان به دعوا و کتککاری گذشت. برای یک بار نشد کنار هم بنشینند، حرف بزنند و بهجای فحش و ناسزاگفتن، یک لیوان حرف خنک بنوشند. فکر میکردند اگر کوتاه بیایند، به غرورشان برمیخورد. آنقدر حرمت بینشان شکسته شده بود که بهجز طلاق، راهی پیش رویشان نمیدیدند. آتش خشم اگر به جان خانواده بیفتد، همه را با هم میسوزاند؛ پس چه خوب است با یک لیوان حرف خنک، مهارت مدیریت خشم را بیاموزیم و خانواده را از آسیبهای آن نجات دهیم.