ماجراهای نفسگیر روزبه در جنگ با راهزنان
عطیه السادات صالحیان در کوچه پس کوچههای ذهنش دنبال یک داستان بلند خوب برای نوجوان میگشت. یکهو دید یک کاروان بزرگ با تعدادی شتر و بار رد شدند! خانم نویسنده از زنی که سطلش را توی چاه آب انداخته بود پرسید: این کاروان مال کیه؟
زن عرق پیشانیاش را با آستین لباسش پاک کرد. گرما کلافهاش کرده بود. جواب داد: کاروان پدر روزبه. دنبالشون برو. اندازه یه کتاب ماجرا منتظرشونه…!
کتاب «در اسارت نفرت» در 128 صفحه و به دست انتشارات مهرستان به چاپ رسیده. مخاطب آن هم بچههای هم سن و سال روزبه هستند؛ بچههای 9 تا 12 ساله.
روزبه پسری دوازده ساله و ایرانی است که همراه با پدر و برادرش سام هشت ساله، راهی حجاز شده تا تجارت کنند.
همه چیز مرتب بود تا اینکه نزدیک مدینه تعدادی راهزن سر راه آنها سبز شدند. راهزنها صورتشان را پوشانده بودند و تنها چشمشان از بین پارچهها معلوم بود. سام و روزبه ترسیده بودند. حق هم داشتند.
راهزنها پدر را کشتند و دو برادر به اسارت گرفته شدند. سرنوشت آنها این بود که بعد از اسارت از هم جدا شوند و هر کدام در خانهای غلام باشند و برای آزادی تلاش کنند. روزبه در میان جا به جایی هایش به جایی میرود که خوبان عالم را میبیند. او در روز غدیر صدای وصیت پیامبر را شنید و از جمله ایرانیهایی شد که خاطره روز غدیر را تا سالها در سینهاش نگه داشت.
فرصت همراهی با پسری که در میان سختیهای زندگی با چشیدن مهر و محبت یاران خدا، حس میکند بار دیگر بین خانوادهاش قرار گرفته است را از دست میدهید!
شاید بتوان گفت توانمندی نویسنده در همراه کردن مخاطب کمحوصله نوجوان، از برجستهترین خصوصیات آن است. کتابی خوشخوان و روان برای نوجوان که حس کنجکاوی او برای فهمیدن سرنوشت دو برادر به اسارت رفته را تحریک میکند. در ادامه هم آنها را به غدیر میبرد تا در کنار مطالعه این داستان بلند، درباره غدیر و آن روز بزرگ هم یاد بگیرند.
روزبه از جايش بلند شد، دستهايش قرمز و متورم شده بود.
انگشتهایش ديگر حسى نداشت. به آرامى تكانشان داد. درد مثل خنجرى تيز در دستانش نشست.
عبدالرحمن رفته بود. از عبدالله هم خبرى نبود. با خودش گفت حالا كه كسى مزاحم نيست، بايد بروم ابوطاهر را قبل از رفتنش دوباره ببينم؛ اين آخرین فرصت من است تا از جاى سام باخبر شوم. جز او هيچكس نمىداند رشيد، برادرم را به كجا برده است.
روزبه آرام قدم برداشت. همه جا تاريك بود، تنها دو آتشدان روى دیوار، كمى اطراف را روشن كرده بودند. بدن خستهاش را به ديوار پشت سرش چسباند و آهسته بدون اينكه بداند ابوطاهر كجاست، به سمت اتاقى رفت كه آخرين بار او و خالد به آنجا رفته بودند...
اطلاعات فیپا، اطلاعات ناشر