راز درۀ شیرها
شما تا حالا در زندگیتان یک شیر خیلی خوشحال دیدهاید؟ خیلی حیف است اگر ندیده باشید؛ چون شیرها وقتی خیلی خوشحال میشوند، واقعاً تماشاییاند. ولی اگر ندیدهاید، اشکالی ندارد؛ چون همین الان میتوانید چشمان خود را ببندید و شیر گندهی یالداری را تجسم کنید که سرش را بالا گرفته است و آنقدر با هیجان راه میرود که انگار دارد بالا و پایین میپرد؛ چون بعد از مدتها دارد به آرزویش میرسد.
در یک روز معمولی و خیلی قشنگ، ناگهان یک دُم بلند و پشمالو از پشت تخت هسنگی بیرون آمد و در هوا تکان خورد. راستش اگر شما آنجا بودید، حتماً فکر میکردید شاخه ای در حال تکان خوردن است.
ولی صبر کنید! این شاخ هی درخت نبود. دُم شیر بود: شیر گُند هی واقعی! آخر چه کسی فکر می کرد شیری به آن بزرگی آنجا پشت تخته سنگ باشد، آن هم اینقدر نزدیک به جایی که آد مها زندگی می کنند؟! جوابش آسان است. پسر مهربان و شجاعی به اسم بهرام که موهای فرفری داشت، شیر را وقتی بچه بود، نزدیک خانه شان پیدا کرد. هر روز، به او غذا داده بود تا کمکم بزرگ شده بود. این شیر حتی اسم هم داشت. بهرام اسمش را گذاشته بود چشم عسلی؛ چون وقتی هنوز خیلی کوچولو بود، چش مهایش مثل چشم های خود بهرام، مثل دو تا کاسه ی بزرگ عسل بودند.
اطلاعات فیپا، اطلاعات ناشر