آواز طرقه نور خیلی کوچکی را توی دل خورشید روشن کرد. وقتی خورشید چشمهایش را باز کرد، طرقه به او گفت که دنیا توی سردی و تاریکی فرورفته. گفت که زندگی همهٔ مردم تباه شده. از خورشید خواست راهی به آنها نشان بدهد تا همه نجات پیدا کنند. خورشید اول کمی فکر کرد و بعد گفت: «تنها راهش این است که تو کنارم بمانی. آنقدر برایم آواز بخوانی تا من گرمِ گرم بشوم، اما بعدش خودت هم در آتش من میسوزی و میمیری.» طرقه قبول کرد.
اطلاعات فیپا، اطلاعات ناشر