کلید را در، در میچرخاند و میرود داخل و در را میبندد. چقدر درشان زنگزده است. نوجوان، آنهم دختر که باید زندگی آرامی داشته باشد،
مادرش بالای سرش نیست. فقط پدری دارد که نداشتنش بهتر است. چه زندگی فلاکتباری! قطرهای اشک از چشمم روی صورتم میریزد. راهی خانه میشوم و زیرلب برایش دعا میکنم.
انگار ابوسعید در اتاق بزرگمان، کنار قفسۀ کتابهایش نشسته و به بالشهای گِرد و نارنجی تکیه داده است و دارد لبخند میزند.