هوا تا حدی آرام شد، ولی دیگر دیروقت بود.
در فکر بودم و غمگین که ناگهان چند سایهی سیاه را دیدم که به سمت رستوران میآمدند.
فکر کردم دزد هستند و میخواهند از مغازهی همسایهام دزدی کنند. فانوس و چوبدستیام را برداشتم و بیرون رفتم.
با نور ضعیف فانوس به آنها نزدیک شدم.
اطلاعات فیپا، اطلاعات ناشر