بهزودی میبینمت: مامان موآما دلش نمیخواست کانگی رو از خودش جدا کنه. کانگی، کانگوروی کوچکی بود که در کیسهی مامان موآما زندگی میکرد؛ اما وقتی مامانموآما در تله افتاد، کانگی هم از کیسه بیرون افتاد. حالا کانگی باید به دنبال راهی برای نجات مامانموآما میگشت و برای اولین بار با محیط اطرافش آشنا میشد...
این اثر ناظر به مفهوم اضطراب جدایی در کودکان و همچنین مواجهه با مشکلات و حل آن است.
بچهکانگوروها با هم فریاد زدند: «کانگی بیا بیرون، بیا بازی کنیم.»
کانگی بهسختی تکانی به دستوپاهایش داد و سرش را از کیسه بیرون آورد. با دیدن بچهها خندید. میخواست از کیسه بیرون برود که مامانموآما گفت: «برگرد سر جات.»
کانگی با ناامیدی گفت: «آخه چرا؟»
مامانموآما گفت: «گُم میشی. شایدم شکارچیها تو رو بگیرن. اصلاً ممکنه توی چالهای، چیزی بیفتی.»
کانگی دیگر به حرفهای تکراری مامانموآما توجه نکرد و سرش را کرد در کیسه.
اطلاعات فیپا، اطلاعات ناشر