داستان دختری بهنام زیتون است. پدر زیتون در حال زندهبهگور کردن دخترش بوده که مردی او را میبیند و به قیمت چند درهم او را میخرد. اتفاقات در زمان صدر اسلام روایت میشود وقتی که مردم در مکه هنوز بتها را میپرستند.
زیتون میخواهد یک خلخال بدزدد تا با پولش نام و نشانی از مادرش پیدا کند اما در همین زمان صاحب خلخال متوجه میشود.