فکر و خیال امانش را بریده بود. دانههای اشک با دانههای عرق یکی شد. در دل دعا کرد که برای سام اتفاقی نیفتاده باشد، با خود گفت:« اگر به آن سرزمین رفتیم و باز هم پیدایش نکردیم چه؟ کاش لااقل نشانی از خریدارش داشتم، شاید اینگونه راحتتر او را پیدا میکردم.»