عصر یک روز بهاری بود که توی یکی از محلههای مدینه خیلی سر و صدا شد. خانم بنفشه رسولیان یک نگاهی کرد و دید چند تا بچه قد و نیم قد صدایش میزنند. بله! حنیف و شاخطلایش، با هانی و طاهر و سامر و... جمع شده بودند تا ماجرایشان را برای نویسنده کتاب بگویند. خانم رسولیان هم نه نیاورد و بالاخره «سفری که پرماجرا» شد توی چاپخانه انتشارات مهرستان به دنیا آمد.
«سفری که پرماجرا شد» داستان یک سفر است. اما نه یک سفر معمولی. سفری که اگر قرار بود یک ماشین زمان بسازند خیلیها آرزو میکردند راهی آن باشند. اما این خوشبختی سهم بچههای یکی از محلههای مدینه شده که با رسول خدا (ص) و علی بن ابیطالب (ع) و همه یاران و دوستدارانشان راهی مکه شوند.
کتاب با تیزهوشی، خیلی آرام بچهها را به این سفر دعوت میکند.
قصه اول کتاب اصلا نه قصه سفر است نه حتی قصه امیرالمومنین (ع) بلکه قصه شاخطلاست؛ بز بازیگوشی که از دست حنیف خسته شده و دویده رفته روی سر مردم پریده و... اما حتی توی دل همین قصه هم یک قدم کوچک به سمت امام علی (ع) و کاروانی که قرار است به «غدیر خم» برسد برمیداریم. داستانها مثل تکههای پازلند، هر داستان یک تکه از شناخت و درک بچههاست که از فضائل امیرالمومنین (ع) و واقعه غدیر کامل میشود. آنقدر نویسنده در این داستانپردازی موفق بوده که بچهها جز اینکه توی دل یک سفر شیرین کیف میکنند، یک عالمه اطلاعات تاریخی هم یاد میگیرند.
نزدیک عید غدیر که میشود والدین انتخابهای مختلفی دارند اما اگر از من میپرسید، اینکه کتاب هم شیرین و طنز باشد، هم یک عالمه شخصیت بامزه و مختلف داشته باشد که بچهها با آن ارتباط بگیرند و ولکن کتاب نباشند، و مهمتر از همه، یک رشته وصلی به امیرالمومنین علی علیهالسلام و عید غدیر داشته باشد، خیلی سخت در یک کتاب جمع میشود! حالا «سفری که پرماجرا شد» همه اینها را بهعلاوه نکات خوب دیگری دارد. حیف نیست آب در کوزه باشد و ما تشنه لبان...؟
نکات خوب دیگر مثلا چی؟!
ارزشهای زیادی هست که در سفر میتوان به بچهها منتقل کرد. این کتاب که هم سفر است هم سفر با خاندان نور است از این نکات دوستداشتنی و آموختنی، زیاد برای بچههایمان دارد. تازه اطلاعات مذهبی بچههایمان هم از وقایع زمان رسول خدا (ص) و رشادتهای امیرالمومنین (ع) با فراز ونشیبهای داستان، بیشتر و بیشتر میشود.
مزهی سفر کردن با یک کاروان خیلی خیلی بزرگ در دل تاریخ با بچههای بازیگوش و خندهدار محله مدینه را از دست میدهید. البته از شاخهای اندازه هسته خرمای شاخ طلا در امان میمانید! داستانهای بابا تمیم هم که توی دل شبهای پرستاره سفر برای بچهها تعریف میکند از کفتان میرود البته...
اینکه خودمان توی سفر حجه الوداع باشیم، خیلی فرق میکند با اینکه بقیه رفته باشند و برایمان تعریف کنند. نه؟ البته اینکه اینهمه بچه هم توی دست وبالمان باشد و یک بزغاله هم همراهشان باشد که از خنده، رودهبرمان کند امتیاز خوبی است!
حنیف در حالی که هنوز هقهق میکند میگوید: « ما کار زیادی نداریم عمو. برای من و مادرم از خونه پیامبر همه چی آوردن. حتی یه الاغ هم برامون فرستادن که وسایلمون رو بارش کنیم»
اطلاعات فیپا، اطلاعات ناشر