کلافه بودم. قلبم انگار میخواست از جا کنده شود. «کـرّار» حتی بـه تلفنهایم جواب نمیداد. چشمهایم پر از اشک شده بود که شنیدم مردی صدایم زد. فوری سربلند کردم، گفتم شاید «کرّار» باشد. خوب نگاهـــش کردم. مـــردی جوان درســت در مقابلم، بر اســـبی سفیـــد و تنومند نشسته بود. تهِ دلم خالی شد.چه اتفاق عجیبی! به اطراف چشــــم چرخاندم. کسی آنجــــا نبود. آن پلیس هـــم انگار غیبش زده بود. حسابی جا خورده بودم. فرودگاه و اسب؟! آخر آن اسب و آن ســــوار را با آن شکل و شمایل عجیـــب، چهجوری به آن محوّطه راه داده بودند؟!