چشمم را باز میکنم، خودم را در شهری میبینم که در آن فرصتی برای ترسیدن نیست. حالا من ماندهام و امانتیهای عمو یونس، یک کیسه پر از رقعه و قلم و یک شمشیر. مطمئنم همهی اینها مرا به فرار از تاریکی ترس و رسیدن به روشنایی راهنمایی خواهند کرد.
اما چطور...؟!