یلدا دختری چهارده ساله است که با خانوادهاش در شهر مشهد زندگی میکنند. مادرش پزشک است و پیشنهاد ریاست یکی از بیمارستانهای بزرگ نیشابور را دارد. پدرش هم مدیر یکی از بزرگترین فروشگاههای زنجیرهای مشهد است و به همین سبب اختلاف بین والدینش شروع میشود. یلدا که از این موضوع بسیار نگران و ناراحت است، با کمک مادربزرگ و خواهر کوچکترش روشنا تمام تلاشش را میکند که این قضیه ختم به خیر شود نه ختم به جدایی پدر و مادرش.
توسل به امام رضا، شجاعت و دلسوزی یلدا و مهربانی مادربزرگ و گذشت مادر یلدا از ویژگیهای برجسته این داستان است.
از جایم بلند میشوم و پاورچین میروم دم اتاق. قایمکی سرک میکشم و مامان را میبینم که دم اتاق خودش و بابا ایستاده. نمیرود داخل، همانجا میایستد، سرش را تکیه میدهد به دیوار و انگار شانههایش میلرزد. دارد گریه میکند! من هم اشک میریزم. مامان ما را دوست دارد. در تمام این مدت دوستمان داشته و فراموشمان نکرده! حتماً خیلی دلش برای ما تنگ شده که نصف شب آمده سراغمان. شاید قبل از این هم آمده و ما نفهمیدهایم. اگر انقدر دلتنگ است، پس چرا برنمیگردد خانه؟ چرا رهایمان کرده؟ آخر چرا بزرگترها انقدر مغرورند؟
اطلاعات فیپا، اطلاعات ناشر