زهرا موسوی یک روز بچه شتری را دید که پستانکش توی دهانش بود و یک کوله بزرگ روی پشتش داشت. خانم موسوی از بچه شتر پرسید: «اون چیه رو پشتت؟»
بچه شتر گفت: «کوله خاطرههام!»
خاطرههای او آنقدر قشنگ بودند که خانم موسوی که از قضا نویسنده هم بود، همهاش را توی یک کتاب نوشت و «انتشارات مهرستان» آن را برای «رده سنی 6 تا 9» سال چاپ کرد؛ کتابی که اسمش را «بچه ای که نمی خواست آدم باشد» گذاشتند!
راوی کتاب «بچه ای که نمی خواست آدم باشد» نهتنها آدم نیست! بلکه از آدم نبودن خودش حسابی راضی است اما از بین آدمها چند نفری را خیلی دوست دارد.
این راوی ناآدم، بچه شتری است که «بچه» صدایش میزنند! صاحب بچه، پسر بازیگوشی به نام «آدی» است. بچه از آن شترهای عشق خاطرهسازی است. اصلا برای همین دلش میخواهد جهانگرد باشد ولی فکر میکند با داشتن صاحب درستمواظبتنکنی مثل آدی که اشتباهش را گردن دیگران میاندازد، نمیتواند خاطرات زیادی داشته باشد و ناکام از دنیا میرود.
یک روز که آدی و بچه تحت تعقیب و گریز دو مرد بودند و نزدیک بود کتک بخورند، مرد مهربانی آمد و گفت کسی حق ندارد حیوانات را اذیت کند. بچه یک دل نه، صد دل عاشق مرد مهربان شد. این یک خاطره جدید و خوب برای بچه بود. ولی به خاطرات بیشتری احتیاج داشت تا مثل عمویش هرجا که رفت چیزهای جدیدی برای تعریف کردن داشته باشد. برای همین تمام اعتمادش را داد دست آدی و نصف شب همراه او، اجازه نگرفته از خانه رفت بیرون!
آنها میخواستند پشت کاروان پدر آدی، حرکت کنند و از دور، همراه با کاروان، دنیا را تماشا کنند. بچه دلش میخواست مرد مهربان هم در کاروان باشد تا مدام او را ببیند و دلتنگ نشود.
آن دو نفر خبر نداشتند سفر بزرگتری منتظرشان است. سفری که خیلیها دوست داشتند به جای بچه و آدی آن را تجربه کنند. سفری که تجربه و خاطره آن تا سالهای سال روی زبانها تعریف شود و توی کتابها نوشته شود. بچه توی خوابش هم همچین خاطرهسازی را نمیدید!
اولین چیزی که از دست میدهید فرصت آشنایی با یک بچهشتر خاطرهساز است که در مورد روز غدیر خیلی چیزها میداند. او نهتنها فرصت آشنایی و دیدار چندین باره با امیرالمومنین (ع) را دارد؛ بلکه با حضورش در واقعه غدیر حرفهایی زیادی برای گفتن به بچهها دارد.
چیز دوم از دست رفته!
کتابی طنز که میتواند صدای قهقهه بچهها را دربیاورد و علاوه بر پر کردن اوقات فراغت آنها با خنده، یک قرار آشنایی غیر رسمی با مرد مهربان داستان را نیز فراهم کند.
لطفا یادداشت کنید:
چند قاشق غذاخوری خلاقیت نویسنده
یک استکان تاریخ
و سه پیمانه آموزش برای فرزندان دلبند ایران زمین!
«وقتى كنار بركه رسيديم چند نفر داشتند جهازهاى شترها را روى هم میچيدند. جهاز، يعنى همان چيزى كه پشت ما، يعنى شترها میگذارند تا آدمها روى آن بنشينند. چرا جهاز شترها را از آنها پس مىگرفتند؟ شايد شترها كار بد انجامبده شده بودند و صاحبانشان میخواستند دوستت دارمشان را از آنها پس بگيرند!
يكدفعه دو نفر آمدند و جهاز من و پدر و مادرم را هم باز كردند و بردند. من خيلى غصهاى شدم و گريه كردم. يعنى پدر آدى ديگر نمىخواهد ما، يعنى من و پدر و مادرم شترشان باشيم؟ يعنى آدى به پدرش نمىگويد كه دوست دارمش به من زياد است؟ا بيشتر از بيشتر ناخوش به حال و ترسيده ام…»
اطلاعات فیپا، اطلاعات ناشر