مأموریتی سخت از طرف پدربزرگ
وقتی «صدقیا» راز کنیسه را به آسنا سپرد، باد صدایشان را به گوش سمانه خاکبازان رساند و خانم نویسنده حیفش آمد پای یک یهودی را به ماجراهای صدر اسلام باز نکند. البته پای آسنا که پیش از این باز شده بود و حالا فقط یک نفر باید ماجرای این سفر سخت آسنا و مأموریتش را مینوشت تا همه بدانند امیرالمومنین علی علیه السلام، یک حقیقت کتماننشدنی است. به این ترتیب «آسنا و راز کنیسه» منتشر شد تا به دست همه ما برسد تا به شیعه بودنمان افتخار کنیم. این داستان هیجانانگیز، یک انتخاب خوب برای نوجوانان بالای 15 سال است.
ماجرا این است که یهودیان هیچوقت دل خوشی از رسول خدا (ص) و امیرالمومنین (ع) نداشتند اما وقتی در خیبر کنده شد و تشت رسوایی یهود از بام افتاد، این دل ناخوش، ناخوشتر هم شد و مثل عنکبوتی که بیوقفه تار میتند، کینههایشان را به هم بافتند و دسیسه کردند اما خبر نداشتند صدقیا، پدربزرگ آسنا، با آن روح شفافش، دلش را به نعلین مولا بند زده و رازهایشان برای همیشه در کنیسه نمیماند.
«آسنا و راز کنیسه» ماجرای پدربزرگی است که تنها نوه عزیزش را به سفری دور میفرستد تا پیشوای اول شیعیان را از دسیسهای باخبر کند که به زودی دامنگیر مسلمانان خواهد شد.
چندتا کتاب رمان نوجوان پیدا میشود که قهرمانش، دختری باشد از دل قوم یهود که برای رساندن حقیقت به آب و آتش بزند و علیرغم ترسهایش به مسیر ادامه دهد؟! «آسنا و راز کنیسه» رمان جذابی پر از شور و هیجان است که برای دخترهای ما فضایی از مسئولیتپذیری و اعتماد به نفس میآفریند.
یک رمان جذاب که فرصت تازه ای برای شناخت مولایمان به ما میدهد از کفمان میرود.
آسنا خنجر را گرفت. روبنده را بازکرد و به دست روبین داد. بعد دستهای از موهایش را گرفت، با خنجر آنها را برید و در بقچهاش گذاشت. و گفت: ردا و دستار اضافه داری؟! روبین با اخم به آسنا نگاه کرد. آسنا لبخندی زد و در حالی که دسته دیگری از موهایش را به خنجر میسپرد، گفت: اینطور نگاهم نکن. چارهای ندارم. پدربزرگ گفته بود که کاهنان به دنبالم می آیند...
اطلاعات فیپا، اطلاعات ناشر