معنای مرگ را از میان مقالههایی که جستهگریخته خواندهبودم، در ذهنم بازخوانی میکردم: مرگ به معنای مردن است و ضد حیات. مرگ ازگیتیرفتن و ازمیانرفتن زندگیست. مرگ یا مردن، به معنای خروج روح از بدن و انتقال آن از عالمی به عالم دیگر. اما اینها تنها چند معنی از هزاران معنی مرگ هستند. نه مفهوم فقهی و نه مفهوم فلسفی و نه مفهوم عرفانی و نه هیچ مفهوم لعنتی دیگری برایم مهم نبود. فقط میدانستم که دیگر قرار نیست او را ببینم. به هیچ جهان معنوی و موازی هم فکر نمیکردم. فقط به نبودن او فکر میکردم. او دیگر نخواهد بود... او دیگر نیست... او دیگر نبود... حتی ترتیب فعلها را درون ذهنم نمیتوانستم کنار هم بچینم