فرزانه که بود، حتماً شبها یک چراغ روشن میگذاشتم. حتی اگر خیلی کمنور، اما میگذاشتم روشن بماند. زندگیام را به پایش میریختم، همهٔ داروندارم. همه چیزم بود... اما حالا چه کار باید میکردم؟ فکر نبودنش عین خوره افتاده بود به جانم. یاد برق چشمهایش افتادم و قلبم تیر کشید. سیاهی شبم شبیه موهای فرزانه بود. سیاه، لَخت... پُرحجم!... شبیه به چشمهایش. موهایش، موهایی که خودم آنها را چیدم و دستهٔ بزرگی از آن را یادگاری نگه داشتم و چشمهایی که آخرین فروغشان را پیش از بردن فرزانه به آیسییو، همیشه پیش چشم داشتم و پیش چشم دارم. مگر میشود آن چشمها را از خاطر بُرد؟ چشمهایش، موهایش، لبخندش. محبت درست نشود، مگر میان دو تَن؛ اما چنان دو تن که یکی دیگری را گوید: اِی من! |
اطلاعات فیپا، اطلاعات ناشر