موشی شال را دوباره دور گردن بادکنک پیچید. آنها بار دیگر با خوشحالی میان علفها، کنار برکه شروع به دویدن و بازی کردند. اما خیلی زود، بادکنک دوباره کوچک شد. او چند بار دیگر این کار را تکرار کرد، ولی فایده نداشت. موشی یاد پدربزرگش افتاد که وقتی بیمار شد، دیگر نتوانسته بود مثل قبل با او در میان دشت بازی کند.