برمیگردم طرف در و عابد را میبینم که از در فاصله گرفته و میرود. خلیفه را میبینم که پشت در خانۀ ما ایستاده. ماه را میبینم که آسمان و زمین را یکجور روشن کرده. دلم میخواهد مهربانی خلیفه را باور کنم. اما حرفهای عمو در سرم میچرخد؛ حرفهایی که موقع رفتن به جنگ با بابایم میزدند. حرفهایی که از وقتی برگشته است میزند. آنقدر زیادند که نمیگذارند چیزی را که چند لحظه پیش شنیدهام، باور کنم. میروم کنار دیوار شکسته و از آنجا زل میزنم به خانۀ خودمان، به درخت وسط خانه.