و سرانجام آن ساعت شوم فرارسید. آن شب سرد زمستانی، آنقدر سرد که حتی سنگها ناله میکردند. سرزمین ناریا در خواب بود و ما بیدار...
درست در خاطرم نیست چند نفر بودیم اما تعدادمان زیاد نبود شاید سی یا چهل نفر. همه بغضی غریب داشتیم و چشمهایی اندوهگین، اما آن چشمها... چشمهای پدربزرگم...
هنوز دقیق و روشن در ذهنم میدرخشند. پر از اشک بودند و افسوس و حسرت. حسرتی که در نگاهش یخ زد و با حرکت اولین گاری خرد شد و در زمین ناریا جا ماند.