دسیسهگری از هلاس
دیگر عقلم به جایی نمیرسد. در تمام این سالها، هرچه توانستهام انجام دادهام؛ اما در این کار، دیگر نمیدانم چه کنم. از این روی گفتم بیایی، شاید به عقل تو چیز دیگری برسد یا با هم بتوانیم کاری کنیم.
والفجر دسته به شاخهی درخت خشکی گرفت و یکدستی از آن آویزان شد و تاب خورد. هنوز بیشتر از دویستوده سال نداشت و این سن برای دیوها سن کودکی یا نهایتاً نوجوانی محسوب میشد. ابلیس با آن هیبت و عمر چندهزارساله، به بازی او نگاه کرد و سرش را به افسوس تکان داد. والفور از چیزهایی که در سرش بود خبر نداشت و به این فکر میکرد که از کجا شروع کند.
اطلاعات فیپا، اطلاعات ناشر