روایتی از عشق و سختی و صبوری
مجتبی کیسۀ قرصهای زهـــــرا را دستــش داد و نشـــــست پشـــــت فرمان. پشــــت چـــراغ قرمـــز ایستاده بودند که سرش را انداخت پایین و گفت: «زهرا، اگه تو نبودی، من اینجا نبودم. خدا شاهده چقدر میخوامت. چقدر دلم گرمِ بودن توست.از همون بچگی که خیلی کوچیک بودی، من تو رو میخواستم. تو نمیدونی چه نعمتیه مرد خیالش از خونه و زندگی راحت باشه. تو کمنعمتی نیستی.» زهرا مثل همان شانزدهسالگی به مجتبی نگاه کرد، همان طور با مهر و امید. انگار در دلش انار پاره بکنند و دانههایش بریزد در دل زهرا.
اطلاعات فیپا، اطلاعات ناشر