گندمی پکر شد. انگشتش را زد به حنای داخل ظرف و یواش گفت: «آقای خندهرو...، پس کجایی؟» فرشتهی مرمری دور گندمی چرخید. یواش گفت: «آقای خندهرو؟! اگر بیاید، گندمی میخندد؟» و گندمی را ناز کرد و بال زد. از بالا، شهر را نگاه کرد، کوچهها را، پسکوچهها را.