حالا بعد از گذشت یک سال از ازدواجشان، احساس بیگانگی میکنند، نه یگانگی. دعواها و نزاعشان بیش از دلخوشیها و دلگرمیهایشان است. به کمتر بهانهای برای هم لشکرکشی میکنند. در هر دعوایی خانم به آقا میگوید: «تو توی خواستگاری گفتی متدین و دینداری؛ اما حالا نمازت رو هروقت میخوای میخونی، به خمس هم که اعتقادی نداری، بدتر از همه باعث شدی منم رابطهم رو با خانوادهم قطع کنم، اونم فقط بهخاطر اختلاف بچهگانهت با برادرم.» آقا هم که دلش پر است، میگوید: «آره! من شُلمذهبم؛ ولی بیغیرت نیستم که تو هروقت دلت بخواد چادر سر کنی، هروقت دلت بخواد نکنی. برا هر مهمونی کُلی سرخابسفیدآب کنی و بعد بگی فامیلم هستن. نامحرم فامیل و غیرفامیل نداره.» این اختــلافهای مذهبـی کوچک، نرمنرمک بین آن دو ریشه دواند و بزرگ شد. هـریک از آنهـا میخواست دیگری در بهشت اجبـــاری او زندگی کند، غافل از اینکه بهشت با اجبار، جهنم است.