من که سالهای زیادی فکر میکردم مادرم را بخشیدهام و آن کندهشدن دردناک را فراموش کردهام، زدم زیر گریه. حقیقت این بود که من نبخشیده بودم و نتوانسته بودم فراموش کنم. بعد از مشاورههای فراوان و گذشت سالها، من هنوز همان بچۀ سهسالۀ چشمبادامی بودم که شبها از خواب میپرید، مینشست در رختخواب و آرام، مادرش را صدا میکرد تا یکی از زنها، عمه یا مادربزرگ، بیدار بشوند و او را در بغل بگیرند و بکشند زیر لحاف خودشان؛ بغلهایی که هیچیک هیچوقت بغل مامان نشد. من بغل مامان را در سهسالگی برای همیشه از دست داده بودم. فکر میکنم خونآلود و دردناک از بغل امن و مهربان و پذیرندۀ او کَنده شدم. مرا کندند و من به این زخم، مثل جزئی از تنم خو کردم. هر سال، روز مادر جای زخم، سر باز میکرد، میخارید و آزارم میداد؛ اما همین خاریدنها و همین دردهای کموبیش، نگذاشت هیچوقت بهتمامی خوب بشود.