سیاهی به نزدیکیاش رسیده بود. در قد و قامت یک انسان. ترس تمام بدنش را لرزاند. نفسش به شماره افتاد. چند قدم دیگر برداشت. نیم نگاهی به پشت سرش انداخت. سیاهی به چند قدمیاش رسیده بود. رفتن یا ماندن برایش فرقی نمیکرد. ترجیح داد بایستد. نفسزنان ایستاد. به سمت سیاهی برگشت و چشم دوخت به سیاهی. سیاهی با فاصله کمی از او ایستاده بود. آسنا با صدایی که به وضوح میلرزید، بریده بریده پرسید:
"کیستی...؟ راه گم کردهای؟"